حالت آشفتہ زن همسایہ محمد را نگران ساخت و گفت: چہ شده است؟ خانم احمدے!

   اشڪ در چشمان زن همسایہ نمایان گشت؛ او اینبار با آشفتگے تمام گفت: پروانہ پروانہ ...

  -پروانہ چے؟!

   گریہ و شیون خانم همسایہ بالا گرفت او کہ دست و پاے خود را گم ساختہ بود سراسیمہ حال جواب داد: صبح کہ رفتہ بودم درمانگاه‌ براے رضا دکتر نسخہ ایے براے او پیچید و گفت کہ باید از این داروها بہ او بدهم. دم عصرے مےخواستم بہ داروخانہ بروم تا داروهاے او را بگیرم کہ یکدفعہ حالش خرابتر شد. نمےتوانستم او را تنها بگذارم و بروم بہ همین دلیل بہ نزد پروانہ آمدم و خواستم تا او این زحمت را براے ما بکشد. تا غروب منتظر او بودم؛ کمے از غروب کہ گذشت و باران شروع بہ باریدن‌ گرفت منہ بےآبرو فکر کردم پروانہ بہ خانہ برگشتہ و چون بارش باران شدید شده بنزد من نیامده است. تا اینکہ چند لحظہ پیش حاج مسعود آمد در خانہ ما و گفت این پاکت مال شماست؟...

 پاکت را از او برداشتم خیس آب بود. درِ آن را کہ باز کردم دفترچہ رضا و داروهاے او را دیدم کہ با پلاستیکے پیچیده شده و درون پاکت گذاشتہ شده بودند. فکر کردم پروانہ آنها را بدست حاج مسعود سپرده است تا بہ من برساند براے همین تا آنها را دیدم با خوشحالے از او تشکر کردم. ولے حاج مسعود بہ من گفت کہ خانم احمدے! این پاکت کنار پارڪ افتاده بود؛... راستش مانده بودم چہ بگویم کہ چادر سیاهے را کہ خیس باران بود بسمتم گرفت و گفت: این چادر کنار پاکت افتاده بود؛...

   رخسار خانم احمدے خیس اشڪ گشتہ بود. او بعد از گفتن این ماجرا با گریہ و زارے در ادامہ گفت: جناب سرگرد! باور کنید کہ من نمےدانم چہ اتّفاقے براے پروانہ افتاده است؛...