رنگے بر رخسار مجتبے باقے نمانده بود. او بنزد پدر آمد دست راست خود را بر کتف ایشان نهاد و گفت: پدر! من چہ بگویم؛ او دیگر بزرگ شده است و نمےشود در کارهاے او دخالت بیش از حد کرد. تا بہ او بگویے  دختر گلم کجا بودے یا فلان جا چکار مےکردے اخم و تلخ مےکند و سریع روانہ اتاق خود مےشود. من کہ بیشتر وقتها بیرون از خانہ ام و از کجا بدانم او کجا مےرود  یا چکار مےکند؛ مقصّر مادرش است کہ اهمیّتے بہ رفت و آمدهایش نداده است.

   آتنا کہ بر مبل کنار پنجره نشستہ بود و اشڪ از چشمانش سرازیر با شنیدن این جملات رو بہ مجتبے کرد و گفت: حالا دیگر همہ تقصیرها را بہ گردن من انداختے؟... آخر من باید چکار مےکردم کہ براے او نکردم؟... هر چہ خواست سریع در اختیارش قرار دادم و هیچگونہ کوتاهے در حقّ او انجام ندادم. من نمےدانم چرا این دختر اینگونہ شده است کہ حتّے یڪ کلمہ نصیحت را نیز نمےتواند تحمّل کند؟!

   مریم زن عموے پرستو کہ بر مبل کنارے نشستہ بود و بہ آتنا صبر و دلدارے مےداد سخنش را قطع نمود و گفت: بس کنید دیگر؛... الان چہ موقع گلہ و شکایت است؟!... بہ فکر حال و روز دخترتان باشید. دعا کنید کہ اتفّاق بدے براے او نیفتاده باشد.

   پدر نگاهے بہ عروسش داد و با نارضایتے در جوابش گفت: او الان در اتاق ccuست دیگر چہ اتفاق بدے نباید براے او افتاده باشد؟!...