*بر گرفتہ از رمان در پرتویے دیگر*

   موقع اذان صبح بود. مهناز طبق منوال همیشہ بہ حیاط آمد تا وضویے بگیرد و همراه خواهر بزرگترش بہ نماز بایستد اما با صحنہ ایے مواجہ شد کہ نگرانیش را از بابت خواهرش افزونتر ساخت؛... درِ اتاق پروانہ بستہ بود و چراغ آن خاموش و هیچ صدایے از آنجا بگوش نمےرسید! مهناز سریع بسمت اتاق پروانہ آمد در اتاق را آرام زد و خواهرش را صدا زد اما جوابے نشنید. نگرانتر شد؛ در اتاق را باز نمود و وارد آنجا شد. فضاے اتاق کاملا تاریڪ بود و چیزے دیده نمےگشت. مهناز با نگرانے تمام فریاد زد: پروانہ پروانہ...

    ولے جوابے نشنید. چراغ اتاق را روشن نمود تا ببیند چہ شده است. پرستو بر رختخواب خواب خواب بود. بنزد او آمد؛ در کنارش نشست و آهستہ او را بہ اسم خواهر خود صدا زد. پرستو جوابے نداد. مهناز ناراحت شد پتو را

از رویش کشید و تکانے بہ او داد تا بیدار شود. پرستو چنان در خواب عمیقے

فرو رفتہ بود کہ هیچ چیزے نمےتوانست بیدارش کند. مهناز چندبار با صداے 

بلند پروانہ پروانہ گویان او را خطاب قرار داد. پرستو نیز در حالت خواب و بیدارے جوابش مےداد: چیہ مامان! بگذار بخوابم؛...

   مهناز اینبار عصبانے شد بلند شد و لیوانے را کہ بر میز تحریر بود پر آب کرد و مقدارے از آن آب را بر صورت پرستو پاشید.

 پرستو از خواب خوش خود پرید و  با آشفتگے پرسید: چیہ؟ چہ خبره؟ چہ اتفاقے افتاده؟

  دستش را بدور گردن پرستو گرفت و گفت: آرام باش خواهرجان. منم

مهناز؛... تا حالا تو را ندیدم کہ تا اینموقع خواب باشے! هر شب وقتے اینموقعها بیدار مےشدم تو را مشغول بجا آوردن نماز و دعا خواندن مےدیدم ولے امشب تو اصلا حالت سر جاے خود نیست؛ مدام صدایت مےکنم و تو بہ من مےگویے علے برو بخواب یا مےگویے مادر چرا مزاحم خوابم مےشوے؛... اسمهاے را بر زبان آوردے کہ تاکنون نشنیده بودم!... پروانہ! علے دیگر کیست؟ آن اسمهاے دیگر چہ کسانے بودند؟!...

   این جملات را کہ شنید بہ حال و هواے خود برگشت و در جواب مهناز گفت: نمےدانم. خواب مےدیدم.

   نگاهے بہ فضاے تاریڪ بیرونے اتاق داد و با دلخورے گفت: مهناز!

هنوز کہ صبح نشده است چرا اینموقع از شب مرا بیدار کرده ایے؟!

   نگاه تعجب آمیزے بہ صورت خواب زده پرستو داد و گفت: خواهر! موقع بجا

آوردن نماز صبح است؛ صداے اذان را نمےشنوے؟! باید نماز بخوانیم.

  - مگر تو‌ یاد دارے نماز بخوانے؟!

  -تو بہ من یاد دادے کہ چگونہ وضو بگیرم و نماز بخوانم.

  -خیلے خُب پس برو نمازت را بخوان.

  -ولے من عادت ندارم کہ تنهایے نماز بخوانم؛ همیشہ من و تو و یا مادر با هم نماز مےخوانیم.

  -ببینم وضو گرفتے؟

  -آره خواهرجان؛ وضو دارم.

  -پس تو اینجا باش تا من بروم و وضو بگیرم.

   پرستو با خستگے تمام از اتاق خارج شد و بسمت حوض کوچڪ خانہ کہ در

وسط حیاط بود براه افتاد. نگاهے بہ آب حوض داد و با حالت دلخورے گفت: این دختر هم وقت گیر آورده است؛... از کے تا بحال کسے جرئت داشت مرا اینموقع از شب بیدار کند!... بیدار شو وقت نماز است؛... آخر نماز دیگر چیست؟ وضو را چگونہ بگیرم؟!... واے چہ گیرے افتادم. کاش همان پرستو باقے مےماندم؛... اقلا اینموقع مرا بیدار نمےکردند؛...

   آبے بر‌ سر و صورت خود زد و از کنار حوض بلند‌ شد. خواست بسمت اتاق پروانہ برود کہ متوجہ شد چراغ اتاق محمد روشن است؛...