وارد حیاط دانشکده کہ شد یکجا ایستاد و نگاهے بہ اطراف و دور و بر خود داد. مانده بود کجا برود و با کہ حرف بزند. نفس عمیقے سرداد و با خود گفت: خدا را شکر کہ اقلا داداش پروانہ مرا بہ دانشکده رسانید. حالا کجا بروم؟ کاش کسے پیدا مےشد و راه را بہ من نشان مےداد! آخر من از کجا بدانم کہ پروانہ امروز چہ برنامہ ایے دارد و باید در چہ جلساتے شرکت کند!...

   در همان حال و هوا بود کہ یکے از دانشجویان از پشت سر دستش را بر شانہ او نهاد و گفت: پروانہ! دنبال کہ مےگردے؟ من اینجام!

   روے خود را بجانب آن دانشجو گرفت و پرسید: تو کے هستے؟! 

   آن دانشجو کہ بمانند او چادر سیاهے بر سر داشت و چند ورقہ کاغذ بدست گرفتہ بود در جواب سوالش خنده ایے کرد و گفت: منم دوست عزیز تو مینا؛ مینا دوستخواه.

   با شنیدن نام مینا بہ یاد دوست صمیمے خود مینا افتاد؛ همانجا لبخندے زد و ذوق کنان پرسید: چہ جالب نام تو هم میناست!

   مینا نگاه تعجب آمیزے بہ رخسار او داد و پرسید: نام من جالب است؟!

   لبخندزنان جواب داد: نام تو مظهر دوستےهاست؛ هم پرستو مینا دارد هم پروانہ!

   مینا خنده ایے کرد و گفت: حق دارے پروانہ؛ در این هواے صاف و آفتابے باید هم حسّ شاعرے بسراغت بیاید. کاش من هم بمانند تو شاعر و نویسنده بودم!

   ابروان سیاه و خوش حالت خود را بعلامت تعجب بسمت بالا گرفت و پرسید: پروانہ شاعر است؟!

   مینا با حالت شاعرانہ جواب داد: خیر؛ پروانہ نویسنده ایےست درخور شاعرے.

   -من نفهمیدم باید شاعر باشم یا نویسنده؟ 

  -پروانہ! تو بهترین نویسنده و شاعر این دانشکده با شکوه هستے. 

 ...