برگرفتہ از رمان در پرتویے دیگر
خنده اے کرد و در جواب گفت: اےبابا! همہ کارها را کہ تو و مهناز انجام دادید و بہ من فرصتے ندادید تا کارے انجام دهم. تازه خانہ خیلے تمیز بود و کار زیادے نبود تا انجام دهیم.
محمد نگاهے بہ او داد و گفت: تو باید بیشتر مراقب سلامتے خود باشے. در این یڪ هفتہ خیلے بہ خودت فشار آوردے. حقّت است کہ یڪ دعواے حسابے با تو بکنم.
پرستو کہ از نگاههاے مهرآمیز برادر پروانہ بوجد آمده بود در جواب او گفت: خُب منتظر چہ هستے؟! دعوایم کن.
لبخندے زد و گفت: آخر چگونہ؟! تا حالا کہ با تو دعوا نکردم.
با حالت تعجب پرسید: یعنے تو تا بحال با خواهرت پروانہ دعوا نکردے؟! حتے براے یڪ بار کہ شده او را کتڪ نزدے؟! سرش داد و هوار نکشیدے؟!
نگاههاے تعجب آمیزے بہ حرفهاے پرستو داد و در پاسخ گفت: آخر چگونہ مےشود سر کسے داد و هوار کشید کہ وقتے بیاد او مےافتے یا نگاه بچهره پرصفایش مےکنے تمام محبتها و صمیمیتهاے عالم را جلو چشمان خود مےبینے و در یڪ لحظہ تمام کینہ هاے درونے را فراموش خواهے ساخت!
او کہ انتظار شنیدن چنین جوابے را نداشت درحالیکہ احساس مےکرد لرزه ایے در درونش ایجاد گشتہ است سرش را بسمت پایین گرفت و دیگر چیزے نگفت. رخسار پریشان پرستو را کہ دید ناراحت شد. دست راست خود را بہ دور گردن او انداخت و با آرامش در خطابش گفت: خواهر! دیروز دم غروب چہ اتفاقے براے تو افتاد؟! براے چہ نفس نفس مےزدے؟! چرا چادر تو و داروهاے رضا کنار خیابان افتاده بود؟!
پرستو کہ نمےدانست چہ در جواب بگوید سرش را تکانے داد و گفت: بیاد نمےآورم چہ اتفاقے افتاد حالم خیلے بد شده بود.
محمد سرش را بہ نشانہ ملامت تکانے داد و گفت: خدا مرا بکشد کہ
تا این حد از تو غافل شدم. آنگاه نگاهش را بسمت پرستو گرفت و گفت:
پروانہ! بہ من قول بده کہ از این ببعد تنهایے جایے نروے.
نگاهے بچهره نگران برادر پروانہ داد و در جوابش گفت: مطمئن باش.
و...
محمد کہ رفت پرستو نگاهش را بسمت مهناز گرفت و گفت: خواهرجان! قبلها وقتے مادر از سفر برمےگشت من و او چگونہ با هم روبرو مےشدیم؟
نگاه تعجب آمیزے بہ پرستو داد و در جوابش پرسید: چطور مگہ؟!
من منے کرد و گفت: همینطورے؛ فقط مےخواستم آن لحظات را بیاد
بیاورم.
لبخندزنان جواب داد: پروانہ! مادر هر وقت مےخواستند جایے بروند تنهایے نمےرفتند؛ همیشہ ما هم با او بودیم. اگر هم تنهایے مےرفتند بیشتر از دو روز طول نمےکشید. همین دو روز برایت کافے بود تا هر چہ اشڪ در چشم داشتے آن را در آغوش مادر بریزے.
همانجا رو بہ پرستو کرد نگاهش را در نگاههاے او گرفت و در ادامہ گفت: دارم صحنہ امروز را در ذهنم تجسّم مےکنم؛ فکرش را بکن ما یڪ هفتہ ست کہ مادر را ندیدیم از آن طرف هم آمدن دایےست کہ یڪ ماهے مےشود از ما دور بود؛...
اشڪ از دیدگان مهناز بر دو گونہ اش جارے گشت. او بےاختیار خود را بر آغوش پرستو انداخت و گریہ کنان گفت: خواهر! اگر در تمام این مدت تو در کنارم نبودے و دلداریم نمےدادے من از دورے مادر دغ مےکردم؛...
پرستو دستے بر سر مهناز کشید و خطابش گفت: دختر! گریہ نکن؛ مادر الان مےآید.
همانجا نگاهش را بسمت آب حوض گرفت و آهستہ با خود گفت: اینان دیگر کہ هستند؟! چقدر وابستہ و نازنازو!... نہ بہ من کہ دوست دارم ریخت خانواده خود را نبینم و نہ بہ اینها کہ حتے براے یڪ ساعت نیز طاقت دورے یکدیگر را ندارند!...