داشت براه خود ادامہ مےداد کہ ماشینے از پشت سر سریع بسمت او آمد راهش را سد کرد و سہ جوان از آن پیاده گشتند و بدورش حلقہ زدند. قلبش تند تند بہ تپش افتاد و اندامش از ترس بلرزه درآمد؛
-اینها از جان من چہ مےخواهند؟!... خداوندا خدایا... شجاع باش؛ آنها نمےتوانند بہ تو آسیبے برسانند. فریاد بکش؛ جیغ بزن؛ کسے پیدا مےشود و آنها را از تو دور مےسازد. خدا با توست؛ خدا مراقب توست؛...
و این جملاتے بود کہ در آن لحظہ مدام از ذهنش مےگذشتند و او را در برابر آن سہ جوان دلدارے و مقاوم مےساختند.
یکے از آن سہ نفر کہ از چهره اش معلوم بود از اینکہ توانستہ او را گیر بیندازد بسیار خوشحال است. قهقہ ایے زد و گفت: پرستو دیدے بلاخره تو را گیر انداختیم. فکر مےکنے با این کارها مےتوانے از دست ما فرار کنے؟! تو بهر شکلے کہ بخواهے خود را دربیاورے ما گول نمےخوریم. ناسلامتے سالهاست کہ با یکدیگر رفت و آمد دوستانہ داریم.
رخسارش از ترس قرمز گشتہ بود و نمےدانست تڪ و تنها و در آن شب تاریڪ و وحشتناڪ در مقابل آن سہ جوان شرور و پر حرارت چہ کند. بےاختیار لبان لرزانش بحرکت درآمدند و با لحن بسیار جدے خطابشان گفت: من نہ نامم پرستوست و نہ شما را مےشناسم پس بهتر است هر چہ زودتر از کنار و مقابل من دور شوید وگرنہ شما مےدانید و ...
هنوز جملاتش تمام نگشتہ بود کہ همان جوان قهقهہ کنان گفت: جلال! مرتضے! تو را بخدا نگاه کنید؛ بشنوید پرستو چہ مےگوید!...