نفس زنان از پارڪ بیرون آمد و بدون آنکہ بداند بکجا مےرود دوان دوان وارد یکے از خیابانهاے فرعے آنجا گشت. وقتے مطمئن شد دیگر کسے بدنبال او نمےآید از سرعت خود کاست و آرام آرام براه خود ادامہ داد. داشت فکر مےکرد از کدام سو برود کہ یکے از ماشینهاے نیروے انتظامے جلو او سبز شد؛...

 

   قلبش بہ تپش افتاد؛ قدم راهش سست گشت و تنش از ترس بلرزه درآمد. آنقدر از دیدن آن ماشین بہ ترس و دلهره افتاد کہ از آن سہ جوان اینگونہ نترسید! آن ماشین سمت راست او توقّف کرد. نہ جرئت فرار را داشت و نہ مےتوانست کار دیگرے انجام دهد؛ از ترس کلاستور سیاه خود را محکم چسبیده بود. 

   جوان خوش سیما با قد و قامتے نیکو درحالیکہ فرم نیروے انتظامے را بہ تن داشت از ماشین پیاده گشت؛ با حالتے پر از تعجّب و حیرت بہ نزد او آمد و در خطابش گفت: پروانہ خواهرجان! تو اینجا چہ مےکنے؟! این لباسها چیست کہ بہ تن کرده ایے؟! چادر مشکیت کجاست؟! پروانہ! چرا نفس نفس مےزنے؟ نکند حالت بد‌ شده است؟...

   آن جوان این سؤالات را پشت سر هم تکرار مےکرد و از او م وےخواست تا چیزے بگوید