با چشمانے نگران و دلے پر از غم از پلہ‌هاے بیرونے ساختمان بیمارستان پایین آمد. داشت بسمت خودرو شخصے خودشان کہ بیرون از محوطہ بیرونے بیمارستان پارڪ شده بود مےرفت کہ صدایے بگوشش رسید. همانجا ایستاد و بہ پشت سر خود نظرے افکند. یکے از جلو دستش را محکم بر شانہ او نهاد و خطابش گفت: کجایے؟ مهدے!

  روے خود را برگرداند. با دیدن یکے از دوستان صمیمے لبخند زودگذرے بر لبانش نقش بست. آهستہ گفت: تویے؟ محمد!

  -مهدے! چہ شده است؟ چندبار صدایت کردم ولے تو انگار نہ انگار. مهدےجان! ناخوش احوالے؛ اتفاقے افتاده است؟ 

  با اظهار نارضایتے سرش را تکانے داد و گفت: چہ بگویم محمد کہ داغونم.

 لبخندے زد و گفت: دوست عزیز لازم نیست چیزے بگویے امیرر تمام ماجرا را برایم تعریف کرد. مهدے یعنے تو واقعا نگران حال دخترعمویت هستے؟! همانے کہ زمانے از آوردن نامش نیز اظهار ناخوشایندے مےکردے؟! 

   نگاهے برخسار متعجب‌زده او داد و گفت: نمےدانم محمد؛ واقعا نمےدانم نگران حال که هستم.