لبخندے بہ نگاههاے نگران پدر پرستو داد بعد نگاهش را بسمت آقاے دکتر و همسرش کہ قبل بیهوشے در اوج درد و بیتابے با آنها آشنا گشتہ بود گرفت

و پرسید: شما عمو و زن عموے من هستید؟

زن عمو لبخندے زد و در جوابش گفت: بلہ پرستوجان.

  دکتر خطابش داد: دخترم تو باید سعے کنے تا حافظہ از دست رفتہ ات را هر چہ زودتر بدست آورے.

    نگاه خود را متوجّہ مهدے کہ درست دم در اتاق ایستاده بود ساخت و همانگونہ در چهره نگران او خیره ماند. پدربزرگ پرستو با دیدن این صحنہ لبخندے بر لب نهاد و خطابش پرسید: دخترم! تو این جوان را بیاد مےآورے؟

  نگاهے بہ ایشان داد و در پاسخ گفت: احساس مےکنم سالهاست کہ او را مےشناسم.

  پدر کہ از شنیدن این سخن بسیار خوشحال گشتہ بود فرصت را غنیمت شمرد و گفت: دخترم! او پسرعمو و نامزد تو مهدےست.

  با حالت تعجّب پرسید: نامزد من؟!

  -دخترم! تنها آرزوے من در این دنیا این است کہ شما دو نفر را در کنار هم و بعنوان زن و شوهر ببینم. درست است کہ طاقت دیدن روے همدیگر را نداشتید ولے من مطمئن هستم نظر هر دوے شما نسبت بیکدیگر تغییر خواهد کرد.

   همانجا نگاهش را بسمت مهدے گرفت و خطابش گفت: پسرم مهدے! بیا نزدیکتر.

   مهدے بدنبال درخواست پدربزرگش آهستہ و آرام آرام بنزد آنها آمد اما بیش از حد بہ تخت نزدیڪ نشد. پدر خطاب بہ او گفت: مهدے! بیا بہ نزد پرستو؛ او مےخواهد تو را ببیند.

   نگاهے بہ دیدگان پرانتظار پدر داد و با صداے لرزانے کہ حکایت از شرم و حیاے او مےداد خطابشان گفت: ولے ما هنوز بہ هم محرم نیستیم.