عینڪ دودے را از مقابل چشمانش برداشت و با کلامے آمیختہ از تعجّب با خود گفت: پدر و عمو چہ بهم مےگویند؟! در مورد کدام پرستو حرف مےزنند؟! من کہ اینجا هستم؛ صحیح و سالم! نہ حافظہ‌ام را از دست داده‌ام و نہ بدنم ترکش دارد! چرا امروز همہ بےربط حرف مےزنند؟!... نکند شخص دیگرے را با من اشتباه گرفتہ‌اند؛... یعنے امکان دارد پروانہ را با من عوضے گرفتہ باشند؟!... آره پروانہ؛...
   بدور از نگاه دیگران سریع خود را بہ یکے از اتاقهاے بخش ccu رسانید. کسے دور و بر آنجا نبود و هیچ صدایے از درون بگوش نمےرسید. بےسر و صدا در را باز کرد و وارد اتاق شد. تا نگاهش بہ تخت آنجا خورد در جا خشکش زد؛... چہ وقت فکرش را مےکرد روزے کسے را مقابل دیدگان خود ببیند کہ تا این حد بہ او شباهت داشتہ باشد!... همانجا نفس عمیقے سرداد و آرام آرام بجانب تخت براه افتاد بعد درحالیکہ بالا سر تخت ایستاده بود نگاهے بہ چهره معصوم او داد و آهستہ گفت: پروانہ! پروانہ! تو چقدر شبیہ من هستے! کاش بیدار بودے و مےتوانستے مرا ببینے. شدّت شباهت تو بہ من باعث گشت کہ جانت بخطر بیفتد. آن سہ دیوانہ تو را با من اشتباه گرفتند و این بلا را بر سرت آوردند. تو نادانستہ باعث نجات جان من شدے. خواهش مےکنم تا سہ ماه دیگر طاقت بیاور و بجاے من پرستو باش. مطمئن باش حالا کہ حافظہ‌ات را از دست داده‌ایے دیگر با تو کارے نخواهند داشت؛...