وارد حیاط دانشکده کہ شد یکجا ایستاد و نگاهے بہ اطراف و دور و بر خود داد. مانده بود کجا برود و با کہ حرف بزند. نفس عمیقے سرداد و با خود گفت: خدا را شکر کہ اقلا داداش پروانہ مرا بہ دانشکده رسانید. حالا کجا بروم؟ کاش کسے پیدا مےشد و راه را بہ من نشان مےداد! آخر من از کجا بدانم کہ پروانہ امروز چہ برنامہ ایے دارد و باید در چہ جلساتے شرکت کند!...

   در همان حال و هوا بود کہ یکے از دانشجویان از پشت سر دستش را بر شانہ او نهاد و گفت: پروانہ! دنبال کہ مےگردے؟ من اینجام!

   روے خود را بجانب آن دانشجو گرفت و پرسید: تو کے هستے؟! 

   آن دانشجو کہ بمانند او چادر سیاهے بر سر داشت و چند ورقہ کاغذ بدست گرفتہ بود در جواب سوالش خنده ایے کرد و گفت: منم دوست عزیز تو مینا؛ مینا دوستخواه.

   با شنیدن نام مینا بہ یاد دوست صمیمے خود مینا افتاد؛ همانجا لبخندے زد و ذوق کنان پرسید: چہ جالب نام تو هم میناست!