با شنیدن این جملات تعجبّش بیشتر گشت و با نگرانے خطاب بہ حرفهایش گفت: روح پدر یعنے چہ؟! من مهدے پسرعمویت هستم؛... حالا دیگر مرا فراموش کرده ایے؟!

   درد بر او شدّت گرفت؛ فریاد بلندے سرداد و پدرش را با تمام جان طلبید. مهدے کہ از یڪ طرف جملات نامعلومش او را سردرگم ساختہ بود و از سوے دیگر آه و نالہ هاے او بر جان و دلش مےکوبید با دو دست خود بازوانش را گرفت و عتابگونہ خطابش داد: پرستو! حال و اوضاع خودت را ببین؛ تو اگر پدر درست و حسابے داشتے کہ بہ این حال و روز نمےافتادے؛... آخر تو کدام پدر را صدا مےزنے؟!... پدرے کہ مدام دور از خانہ است؛... او مےداند تو شبها کجا مےروے؟... از دوستانت خبر دارد؟... اصلا برایش اهمیّت دارد کہ دخترش در زیر این باران سنگین و در این موقع از شب در خیابان نامعلومے افتاده است و آه و نالہ سر مےدهد؟...

   تا این را شنید رگ غیرتش بجوش آمد‌ و مانند آتشے کہ از کوره دربرود شعلہ ور گشت. در یڪ لحظہ تمام دردهاے خود را فراموش ساخت و با عصبانیت اسلحہ ایے را کہ بر کمربند پلیس جوان بود برداشت؛...

                گزیده ایے از فصل دو