درحالیکہ چهره وحشت زده‌ایے بخود گرفتہ بود نگاهے بہ مهناز داد و گفت: نہ تو دروغ مےگویے؛ پریے وجود ندارد؛ این مزخرفات فقط در قصّہ‌هاست؛...

   مهناز دوباره چند چرخش پریان‌گونہ بخود داد؛ با حالتے ناز بنزد او آمد و گفت: من از قصّہ‌ایے آمده‌ام کہ تو در آن بودے ولے فرار کردے و من اینڪ آمده‌ام تا تو را بہ آن قصّہ برگردانم و دست بستہ تحویل رئیس پریان دهم.