بسمت تخت آمد؛ بر آن نشست و خطاب بہ آقاے دکتر گفت: عموجان! اینجا دلم‌ بدجورے گرفتہ است خواهش مےکنم مرا از بیمارستان مرخص کنید.

 دکتر نگاهے بچهره آرام او داد و در جوابش گفت: پرستو! تو حالت خوب نیست باید براے مدتے اینجا بمانے.

  -آقاے دکتر! من حالم خوب است؛ درد کلیہ ام آرام گرفتہ است و دیگر اذیتم نمےکند. اگر در محیط خانہ و دانشکده باشم بهتر مےتوانم خاطرات گذشتہ را بدست آورم. 

   دکتر دو بازوے پروانہ را بہ آرامے گرفت و خطابش گفت: پس آن دو سہ ترکشے کہ در بدنت هست و مدام بہ قلبت فشار مےآورند چے؟!

  -عموجان! مگر شما نمےگویید این ترکشها قریب بہ دو سال هست کہ در بدنم است؟

  -بلہ درست است.

 -پس دو سال تمام است کہ من این دردها را تحمل کردم.

  -ولے عموجان! این ترکشها در جاے خطرناکے قرار گرفتہ اند.

  -عموجان! مےدانم کہ شما‌ نگران حال من هستید ولے در هر صورت من باید حافظہ ام را بدست بیاورم. طاقت ندارم اینگونہ در میان شما زندگے کنم درحالیکہ چیزے از گذشتہ خود را بیاد ندارم.

  دکتر نگاهش را در چشمان پروانہ خیره ساخت و با نگرانے خاطر گفت: از دیشب کہ مهدے تو را بہ اینجا آورد هر وقت در چشمانت خیره مےشوم لرزشے سرتاسر وجودم را فرامےگیرد؛ نورے از دیدگان تو مےدرخشد کہ قبلها از دیدگان برادر بزرگترم مصطفے مےدرخشید.

  با نگاههاے تعجب آمیزے پرسید: برادرتان مصطفے؟! او الان کجاست؟