درحالیکہ چهره وحشت زده‌ایے بخود گرفتہ بود نگاهے بہ مهناز داد و گفت: نہ تو دروغ مےگویے؛ پریے وجود ندارد؛ این مزخرفات فقط در قصّہ‌هاست؛...

   مهناز دوباره چند چرخش پریان‌گونہ بخود داد؛ با حالتے ناز بنزد او آمد و گفت: من از قصّہ‌ایے آمده‌ام کہ تو در آن بودے ولے فرار کردے و من اینڪ آمده‌ام تا تو را بہ آن قصّہ برگردانم و دست بستہ تحویل رئیس پریان دهم..        این جملات را که شنید چهره آن سه جوان در ذهنش پدیدار گشت بےاختیار و از روے ترس یڪ کشیده محکم بر صورت مهناز زد و از جایش برخاست؛ مهناز کہ تاکنون چنین عمل قبیحانہ‌ایے را از جانب برادر و خواهر بزرگش و حتّے مادرش ندیده بود اشڪ از چشمانش سرازیر گشت و گریہ‌کنان در خطاب او گفت: پروانه، خواهرجان! من نمےخواستم تو را رنجیده‌خاطر کنم. من مےخواستم مثل هر روز با تو شوخیے کرده باشم. خواهر! اگر باعث ناراحتے تو شدم مرا ببخش؛ باورکن منظورے از بابت این حرفها نداشتم. 

   وقتے با دل شکستہ مهناز روبرو گشت کمے ناراحت او شد؛ در کنارش نشست و گفت: دختر! گریہ نکن. من نمےخواستم تو را بزنم؛ بیاد چند نفر افتادم و فکر کردم تو هم از آنهایے.

   مهناز نگاهے بہ او داد و با حالت تعجّب پرسید: چہ کسانے؟ خواهرجان!

   صریح جوابش داد: بہ تو هیچ ربطے ندارد.

   این را گفت و با عصبانیت از جا برخاست. بناگہ مانند ماردیده‌ایے خیره بہ نقطہ‌ایے در جا خشکش ماند. مهناز او  را کہ اینگونہ دید ترسید نکند حال خواهرش دوباره بد شده باشد؛ سریع از جاے خود بلند شد؛ او را محکم در میان گرفت و با نگرانے تمام خطابش داد: پروانہ! خواهرجان! چہ 

شده است؟... تو نباید از جایت بلند مےشدے؛ حالت خوب نیست.

   مهناز را بطرفے پرت ساخت و بسمت میز تحریر کوچکے کہ در گوشہ چپ اتاق بود رفت. قاب عکسے آنجا بود؛ آن را برداشت و درحالیکہ بر آن خیره مانده بود با حالتے آمیختہ از تعجّب و ناباورے آهستہ با خود گفت: خداے من! این دیگر کیست؟!... چقدر شبیہ من است!... فکر نمےکردم کسے در این دنیا پیدا شود کہ تا این حد بہ من شبیہ باشد! حتے باندازه یڪ تار مو نیز با من تفاوت ندارد! این دختر و پسر حق دارند اگر بخواهند مرا با خواهرشان اشتباه بگیرند؛... چہ شباهت زیبایے! یعنے او الان کجاست؟...